سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پچ پچهای چندتا رفیق
قالب وبلاگ

بعدازظهر جمعه بود که رفته بودیم خونه ی فاطمه و زهرا مهمونی. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. قلقلی جون کلی بازی و جیغ و ویغ کردیم به یاد اون روزای مهدکودک.

دختر خواهرشونم اونجا بود. یکتا. یه بچه فسقلیِ بامزه.

وقتی نشستیم کنار حاج خانوم و کم کم همکلام شدیم و به یاد قدیم -ندیما خاطره میگفتیم, کم کم حرف از مشهدی که با هم رفته بودیم شد و اینکه حالا که بزرگتر شدیم کمتر میشه تووی یه خونه همه برنامه هاشون باهم جور بشه تا با هم همسفر بشیم.

داشتیم همین حرفا رو میزدیم که حاج خانوم یهویی گفتن خب فسقلی وخی دست رفیقاتو بگیر آ تا مدرسه ها باز نشدن خودتون باهم برین مشهد . چشمام گرد شد, یه نیگاه کردم سمت بابا, دیدم ایشونم باچشمای گرد شده و دهان باز یه سری تکون دادن و گفتنم خب اگه می خواین برین من حرفی ندارم. برین.....

خلاصه ههمینجوری بازی بازی راهی شدیم. قرار شد فرداش من از طریق یه آژانس و فاطمه و زهرا هم از طریق یه آژانس دیگه سراغ بگیریم.

و اینجوری شد که ما سه تا دوشنبه شب در آستانه ی باب الرضا , از صحن جامع رضوی ایستاده بودیم و روو به سوی گنبد آقا اذن دخول میگرفتیم.


[ چهارشنبه 92/7/10 ] [ 3:40 عصر ] [ قلقلی و فسقلی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
نویسندگان
لینک های مفید
امکانات وب

--------


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 100436