پچ پچهای چندتا رفیق |
سلام فسقلی جان،بالاخره انتظار به سر رسید. گرچه از خبر تاخیر ساعت حرکت قلبم داشت می ایستاد ولی عاقبت لحظه ی رفتنمان رسید. خدا راشکر در راه رسیدن به فرودگاه بودیم که تماس گرفتند"دارد زمان حرکت میشود سریعتر خود را برسانید." چه شوق و شعف خاصی همه وجودمان را گرفته بود! وقتی داخل شدیم مسئولی که ساکها را تحویل میگرفتند با عجله بارها را تحویل گرفتند و گفتند "بفرمایید". آنقدر عجولانه صحبت کردند که فکر کردیم همه سوار هواپیما هستند و خلبان منتظر رسیدن ماست! یکی از دوستان خانوادگیمان همسفرمان بودند که خیلی وقت هم بود ندیده بودیمشان،خیلی شرایط شادی آور بود. راستی یادت می آید: شما با پدرومادر گرامیت زودتر از من ومادرم رسیده بودید وچون بلیطها پیش ما بود فکر کرده بودید: همان پروازی هستیم که ساعت 1بامداد انجام میگیرد، همدیگر را پیدا کردیم و آمدید ساکت را به بار دادید. الان هم که مینویسم به اندازه آن لحظه، هیجان دارم ،الهی تا هست از این هیجانات باشد، زیارتت قبول حق انشاالله. میدانستم سفر زیارتی رفتن با هات، دلنشین تر از تنها سفر زیارتی رفتن است. خدا را شکر، فسقلی جان الهی دست پر باز گردیم . انشاالله. یادت هست اون بچه متفکری رو که به مامانش میگفت میخوام برم دستشویی, ولی وقتی باباش میخواست ببرتش خیلی مظلومانه به باباش میگفت میترسه که اگه از جاش بلند بره دستشویی تعادل هواپیما بهم بخوره.... [ شنبه 92/9/16 ] [ 12:6 عصر ] [ قلقلی ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |